loading...
سایت بزرگ چشمه
تعطیل شد بازدید : 90 دوشنبه 09 مرداد 1391 نظرات (0)

داستان های کوتاه و خواندنی

چند وقت پیش با پدر و مادرم رفته بودیم رستوران كه هم آشپزخانه بود هم چند تا میز گذاشته بود برای مشتریها ,, افراد زیادی اونجا نبودن , سه نفر ما بودیم با یه زن و شوهر جوان و یه پیرزن پیر مرد كه نهایتا 60-70 سالشون بود .

ما غذا مون رو سفارش داده بودیم كه یه جوان نسبتا 35 ساله اومد تو رستوران یه چند دقیقه ای گذشته بود كه اون جوانه گوشیش زنگ خورد , البته من با اینكه بهش نزدیك بودم ولی صدای زنگ خوردن گوشیش رو نشنیدم , بگذریم شروع كرد با صدای بلند صحبت كردن و بعد از اینكه صحبتش تمام شد رو كرد به همه ما ها و با خوشحالی گفت كه خدا بعد از 8 سال یه بچه بهشون داده و همینطور كه داشت از خوشحالی ذوق میكرد روكرد به صندوق دار رستوران و گفت این چند نفر مشتریتون مهمونه من هستن میخوام شیرینیه بچم رو بهشون بدم.

EXarisfa.comEX<-m->http://postman13.mihanblog.com/post/1263<-mm->انسان واقعی<-mmm->
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
امیدواریم لحظات خوشی را دراین سایت سپری کنید واز مطالب و امکانات آن لذت ببرید.
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    نظر شمادرباره مطالب این وبلاگ چیست؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 1
  • کل نظرات : 23
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 18
  • آی پی امروز : 9
  • آی پی دیروز : 6
  • بازدید امروز : 11
  • باردید دیروز : 7
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 18
  • بازدید ماه : 62
  • بازدید سال : 2,904
  • بازدید کلی : 189,613
  • کدهای اختصاصی