
زن جوان انباری را گشت و صدا زد:
-ایوب ...ایوب ....بازی تمومه مامان. اینقدر منو حرص نده. فکر میکنم رفتی تو کوچه، دوباره گم شدی. اون وقت آواره کوچه و خیابون میشمها! ...
صدایی به گوش نرسید. زن جوان از زیرزمین بیرون آمد. توی باغچه را نگاهی انداخت و پشت بوتهها را گشت. نگاهی به ایوان انداخت، نگاهی به بشکههای گوشه حیاط. به سمت آنها رفت. خمشد و پشت بشکهها را نگاهی انداخت. پسرک پشت بشکهها بود. توی خودش چمباتمه زده بود و با لبخندی از سر شیطنت به زن نگاه میکرد.
EXarisfa.comEX<-m->http://postman13.mihanblog.com/post/1268<-mm->مادر و پسر<-mmm->